...رازهای یک عاشق....

درد دل یه عاشق تنها. . . . . .

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 19
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 12514
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 19
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 50
بازدید کل : 12514
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1


من پرسپولیسی هستم و پرسپولیس را دوست دارم                                                                                 

هر روز برای موفقیت تیمم دعا می خوانم

تیم ما پرطرفدارترین تیم آسیاست             

بهترین مدیرعامل را داراست و ما همگی برای موفقیت پرسپولیس به وی کمک می کنیم

زنده باد پرسپولیس که همیشه در قلب خواهی ماند

نويسنده: hadiii تاريخ: پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هشت موضوع شگفت انگيز از زندگي آلبرت انيشتين...  

همگي ما مي دانيم که انيشتين اين فرمول (e=mc2) را کشف کرد.

اما واقعيت آن است که چيز هاي کمي در مورد زندگي خصوصيش

مي دانيم، خودتان را با اين هشت مورد،شگفت زده کنيد!

1- او با سر بزرگ متولد شد!

وقتي انيشتين به دنيا آمد او خيلي چاق بود و سرش خيلي بزرگ

تا آنجايي که مادر وي تصور مي کرد،فرزندش ناقص است،

اما بعد از چند ماه سر و بدن او به اندازه طبيعی باز گشت.

2- حافظه اش به خوبي آنچه تصور مي شود، نبود!

مطمئناً انيشتين مي توانسته کتاب هاي مملو از فرمول و قوانين را

حفظ کند،اما براي به ياد آوري چيز هاي معمولي واقعاً حافظه ضعيفي

داشته است.او يکي از بدترين اشخاص در به ياد آوردن سالروز تولد

عزيزان بودو عذر و بهانه اش براي اين فراموشکاري، مختص دانستن

آن ( تولد )براي بچه هاي کوچک بود.

3- او از داستان هاي علمي- تخيلي متنفر بود!

انيشتين از داستان هاي تخيلي بيزار بود. زيرا که احساس مي کرد،

آنها باعث تغيير درک عامه مردم از علم مي شوند و در عوض به آنها

توهم باطلي از چيزهايي که حقيقتاً نمي توانند اتفاق بيفتند مي دهد.

به بيان او "من هرگز در مورد آينده فکر نمي کنم، زيرا که آن به زودي

مي آيد."به اين دليل او احساس مي کرد کساني که به طور مثال بشقاب

پرنده ها را مي بينندبايد تجربه هايشان را براي خود نگه دارند.

4- او در آزمون ورودي دانشگاه اش رد شد!

در سال 1895 در سن 17 سالگي، انيشتين که قطعاً يکي از بزرگترين

نوابغي است که تاکنون متولد شده، در آزمون ورودي دانشگاه فدرال

پلي تکنيک سوئيس رد شد.در واقع او بخش علوم و رياضيات را پشت سر

گذاشت ولي در بخش هاي باقيمانده،مثل تاريخ و جغرافي رد شد.

وقتي که بعد ها در اين رابطه از او سوال شد؛ او گفت:

آنها بينهايت کسل کننده بودند، و او تمايلي براي پاسخ دادن به اين

سوالات را در خود احساس نمي کرد.

5- علاقه اي به پوشيدن جوراب نداشت!

انيشتين در سنين جواني يافته بود که شصت پا باعث ايجاد سوراخ در

جوراب مي شود.سپس تصميم گرفت که ديگر جوراب به پا نکند و اين

عادت تا زمان مرگش ادامه داشت.علاوه بر اين او هرگز براي خوشايند

و عدم خوشايند ديگران لباس نمي پوشيد،او عقيده داشت يا مردم او را

مي شناسند يا نمي شناسند.پس اين مورد قبول واقع شدن

( آن هم از روي پوشش ) چه اهميتي مي تواند داشته باشد؟

6- او فقط يک بار رانندگي کرد!

انيشتين براي رفتن به سخنراني ها و تدريس در دانشگاه ، از راننده مورد

اطمينانش کمک مي گرفت. راننده وي نه تنها ماشين او را هدايت

مي کرد، بلکه هميشه در طول سخنراني ها در ميان شنوندگان حضور

داشت.انيشتين، سخنراني مخصوص به خود را انجام مي داد و بيشتر

اوقات راننده اش، به طور دقيقي آنها را حفظ مي کرد.يک روز انيشتين

در حالي که در راه دانشگاه بود، با صداي بلند در ماشين پرسيد:

چه کسي احساس خستگي مي کند؟راننده اش پيشنهاد داد که آنها

جايشان را عوض کنند و او جاي انيشتين سخنراني کند،

سپس انيشتين به عنوان راننده او را به خانه بازگرداند.

(عدم شباهت آنها مسئله خاصي نبود. انيشتين تنها در يک دانشگاه

استاد بود،و در دانشگاهي که وقتي براي سخنراني داشت، کسي او را

نمي شناخت و طبعاً نمي توانست او را از راننده اصلي تميز دهد.)

او قبول کرد ، اما کمي ترديد در مورد اينکه اگر پس از سخنراني سوالات

سختي از راننده اش پرسيده شود ، او چه پاسخي خواهد داد، در درونش

داشت.به هر حال سخنراني به نحوي عالي انجام شد، ولي تصور

انيشتين درست از آب در آمد.دانشجويان در پآيان سخنراني انيشتين

جعلي شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.

در اين حين راننده باهوش گفت:

"سوالات به قدري ساده هستند که حتي راننده من نيز مي تواند به آنها

پاسخ گويد"سپس انيشتين از ميان حضار برخواست و به راحتي به

سوالات پاسخ داد به حدي که باعث شگفتي حضار شد.

7- الهام گر او يک قطب نما بود!

انيشتين در سنين نوجواني يک قطب نما به عنوان هديه تولد از پدرش

دريافت کرده بود.وقتي که او طرز کار قطب نما را مشاهده مي نمود،

سعي مي کرد طرز کارآن را درک کند.

او بعد از انجام اين کار بسيار شگفت زده شد. بنابراين تصميم گرفت

علت نيروهاي مختلف در طبيعت را درک کند.

8- راز نهفته در نبوغ او!!!

بعد از مرگ انيشتين در1955مغزاو توسط توماس تولتز هاروي براي

تحقيقات برداشته شد.اما اين کار به صورت غير قانوني انجام شد.

بعدها پسر انيشتين به او اجازه تحقيقات،در مورد هوش فوق العاده پدرش

را داد.هاروي تکه هايي از مغز انيشتين را براي دانشمندان مختلف در

سراسر جهان فرستاد.از اين مطالعات دريافت مي شود که مغز انيشتين

در مقايسه با ميانگين متوسط انسان ها،مقدار بسيار زيادي سلول هاي

گليال که مسئول ساخت اطلاعات هستند داشته است.

همچنين مغزانيشتين مقدار کمي چين خوردگي حقيقي موسوم به شيار

سيلويوس داشته،که اين مسئله امکان ارتباط آسان تر سلول هاي عصبي

را با يکديگر فراهم مي سازد.

علاوه بر اين ها مغز او داراي تراکم و چگالي زيادي بوده است و همينطور

قطعه آهيانه پاييني داراي توانايي همکاري بیشتر با بخش تجزيه و تحليل

رياضيات است...

 

نويسنده: hadiii تاريخ: دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

نامه اي به خدا...  

يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد

متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا!

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه اين طور نوشته شده بود :

خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي

مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.

اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه این هفته عيد است

و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزي

نمي توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم.

تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن...

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد.

نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري

روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند...

همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.

عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن

به اداره پست رسيدکه روي آن نوشته شده بود:

نامه اي به خدا!

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود:

خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم.

با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم.

من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي...

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!!

                                 *** سال نو مبارک ***


نويسنده: hadiii تاريخ: دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خوشبختي...  

از خدا پرسيد خوشبختي را کجا ميتوان يافت

خدا گفت آن را در خواسته هايت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم

با خود فکر کرد و فکر کرد

اگر خانه اي بزرگ داشتم بي گمان خوشبخت بودم

خداوند به او داد

اگر پول فراوان داشتم يقينا خوشبخت ترين مردم بودم

خداوند به او داد

اگر ..... اگر ....... واگر

اينک همه چيز داشت اما هنوز خوشبخت نبود

از خدا پرسيد حالا همه چيز دارم اما باز هم خوشبختي را نيافتم

خداوند گفت باز هم بخواه

گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم

گفت بخواه که دوست بداري

بخواه که ديگران را کمک کني

بخواه که هر چه را داري با مردم قسمت کني

و او دوست داشت و کمک کرد

و در کمال تعجب ديد لبخندي را که بر لبها مي نشيند

و نگاه هاي سرشار از سپاس به او لذت مي بخشد

رو به آسمان کرد و گفت خدايا خوشبختي اينجاست

در نگاه و لبخند ديگران...


 

نويسنده: hadiii تاريخ: دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

در جزيره ای زيبا, تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......


روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت,


همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند,


اما عشق می خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.


وقتی جزيره به زير آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقايقی با شکوه جزيره را


ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آيا می توانم با تو همسفرشوم؟


ثروت گفت: نه، من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايی برای تو وجود


ندارد.  پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.


غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق


زيبای مرا کثيف خواهی کرد. غم در نزديکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من


با تو بيايم. غم با حزن گفت: آه، عشق، من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.


عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هيجان بود


که حتی صدای عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق ديگر


نا اميد شده بود که ناگهان صدايی سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد


عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را


داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکی رسيدند، پيرمرد به راه خود


رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.


عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسيد


آن پيرمرد کی بود؟  علم پاسخ داد:  زمان


عشق با تعجب گفت: زمان؟  اما چرا او به من کمک کرد؟


علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است!


نويسنده: hadiii تاريخ: دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین كار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا


صورت گرفت. آرايشگر گفت:


من باور نمی كنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟


آرایشگر گفت: كافیست به خیابان بروی و ببینی مگر می شود با وجود خدای مهربان


اینهمه مریضی و درد و رنج  وجود داشته باشد؟


مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینكه از آرایشگاه بیرون آمد


مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و كثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به


آرایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :


چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب كردم


مشتری با اعتراض گفت:


پس چرا كسانی مثل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند آرایشگر گفت:


آرایشگرها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمی كنند. مشتری گفت:


دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمی كنند.


برای همین است كه اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


 

نويسنده: hadiii تاريخ: دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

گفت : سلام!


گفتم : سلام!


معصومانه گفت : می مانی؟


گفتم : تو چطور؟


محکم گفت : هميشه می مانم!


گفتم : می مانم.


روزها گذشت. روزی عزم رفتن کرد.


گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!


گفت: نمی توانم! قول ماندن به ديگری داده ام .... بايد بروم!


 

نويسنده: hadiii تاريخ: دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to asheghetanhaa.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com